شرح پریشانی
این روزها ذهنم از هر طرف داره کشیده میشه. حس گیج و گنگی که مدتهاست بهش مبتلا بودم هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه. احساس میکنم تمام سالهای زندگیم خودم رو به رشتههایی دستآویز کرده بودم که یکی یکی در حال پاره شدناند. دارم از بیماری «ناامیدی» حرف میزنم، بیماریای که «مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد» ...
ماجرا از شبی شروع شد که با دوستی خارجنشین صحبت میکردم که به تازگی سفر کوتاهی به ایران رفته بود. موقع شنیدن حرفهاش بغضی رو فرومیخوردم که بزرگتر از گلوی من بود. بعد از اون شب، چند روز پیش با دوست دیگهای مقیم امریکا حرف میزدم که در مورد «موندن یا برگشتن» از من میپرسید. و تیر خلاص، ایمیلی بود که دیروز از طرف یه دوست قدیمی به دستم رسید، دوستی که ایران زندگی میکنه، سالها پیش ازدواج کرده و بچه داره. از من دربارهی زندگی خارج از ایران میپرسید. دنیا برام تیره شد وقتی ایمیلش رو خوندم. این دوست ِ من کسی بود که من هر بار میخواستم توی ذهنم یه حالت خوب در ایران رو تصور کنم، زندگیش رو توی ذهنم میآوردم، لبخند میزدم و توی دلم میگفتم «پس میشه! هنوزم میشه!». توی یه شهر کوچیک و خوب و تا حدی نزدیک به تهران زندگی میکرد. با بچهدار شدنش موج امید رو توی دلم زنده کرد. خوشحال بودم از این که هنوز افرادی هستند که نمیگن «مگه میشه تو ایران بچه رو سالم بزرگ کرد؟».
قیمت دلار توی وبسایت بانک مرکزی برابر با ۱۲۲۶ تومن نوشته شده. وبسایت «مثقال» امروز به کلی از کار افتاده بود. توی خبرها گفته شده که قیمت دلار توی بازار به ۲۶۵۵ تومن رسیده بوده. احساس کسی رو دارم که توی یکی از فیلمهای روز یازده سپتامبر که از ساختمون روبهرویی گرفته شده، وحشتزده داره فاجعه رو تماشا میکنه و فریاد میزنه «خدای من! خدای من!». با خوندن خبرهای گرونی پرشتاب همه چیز توی ایران، یه ترس همهجانبهای وجودم رو احاطه میکنه و بغضی رو فرو میخورم که بزرگتر از گلوی منه.
چند شب پیش با مامانم مجازی صحبت میکردم. بهش گفتم اینترنت توی ایران به زودی «ملی» میشه، خبر دارین؟ مامانم پرسید «خب یعنی چی؟ یعنی دیگه نمیتونیم با تو حرف بزنیم؟». نه، این بغض دیگه از گلوم پایین نرفت. قطع کردم و نشستم یه گوشه، حسابی گریه کردم. حالا دو روزه که گوگل و جیمیل به کلی توی ایران از دسترس خارج شده و من اینجا توی اتاقم راه میرم و ناخن به دیوار میکشم.
زمزمههای حملهی اسراییل به ایران داره روز به روز جدیتر میشه و تصویر خاک گِل شده با خون، شده پسزمینهی خیالهای من از آیندهی ایران.
فرنوش میگه دیگه با روسری نمیشه رفت دانشگاه، فقط مقنعه! آگهی کردند و توی نگهبانی چسبوندند به شیشه. حتی اگه روسری زیر چادر پوشیده باشی بازم قبول نمیکنند، فقط مقنعه!
شبه و آسمون داره میبااااااره شدید. گاهی هم رعد و برق میزنه بلــــــند. حس میکنم این آسمون روایت احوال این روزهای منه، میترسه، میباره، جیغ میکشه، داد میزنه، دوباره اما خفه میشه...
رشتهها یکی یکی پاره میشن و من دارم دنبال خودم میگردم. خودِ ده سال پیشم رو تصور میکنم به این امید که یادم بیاد «امید» چه رنگی بود، چه شکلی بود. اما بازم خودمو پیدا نمیکنم. اصلا انگار که از اول نبودم!
حالا امشب فرجام از «موندن» نوشته و من، هنوز به رشتههای پاره پاره فکر میکنم، گیج و گنگ، گیج و گنگ، گیج و گنگتر از همیشه...
واقعیت اینه که خود ایران خیلی بدتر از قبل نشده چون اصولا دیگه خیلی بدتری قابل تصور نیست (قبول دارم که بدتر شده ولی نه خیلی) ولی تو فرق کردی! اومدی دنیای بیرون و دیدی 30 سال کلاه سرت رفته!!!
اندکی صبر سحر نزدیک است جام زهر در حال آماده شدن است ما منتظریم و امیدوار با وجود تحمل سختی بسیار خدا با ماست...